صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۹

بست زاهد از ردای خویشتن

پرده بر روی خدای خویشتن

هرچه پنهانتر کند پیداتر است

هرکه معبودش هوای خویشتن

روی تا کردم بدو، انداختم

گفتگوها در قفای خویشتن

پیش آن نوشین هان گو غنچه را

وامکن بند قبای خویشتن

دل گذشت از سینه و باقی گذاشت

آتش و دودی به جای خویشتن

بر سرم آمد چو افغانم شنید

آمدم ممنون ز نای خویشتن

تا ننالیدم به خونم برنخاست

شادم امروز از نوای خویشتن

می نهم سر دوست را برآستان

می کشم ز اندازه پای خویشتن

شاه را ز انعام درویشان چه عیب

گو مران از در گدای خویشتن

غیر من کاینجا مقیمم هرکه بود

رفت از راهی به رای خویشتن

غرق خواهی شد صفایی عنقریب

زین سرشک بحر زای خویشتن