صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۸

دردمندیم و دوای خویشتن

چشم داریم از خدای خویشتن

هرکرا دست دعایی برخداست

من به فکر مدعای خویشتن

از من ای ناصح زبان کوتاه دار

واگذارم با بلای خویشتن

بوکه یارم بار دیگر محض جود

زنده سازد از ندای خویشتن

نیست طالب آنکه با مطلوب دوست

هست در قید رضای خویشتن

کشته جانان حیات جاودان

یافت باقی در فنای خویشتن

تا در افتادم به دام او مراست

منتی بر سر ز پای خویشتن

گو فدا کن دین و دل در راه دوست

هرکه جان خواهد فدای خویشتن

نیست سنگی سیم و زر را پیش ما

قانعم با کیمیای خویشتن

پند واعظ کی به گوش آید مرا

می زند حرفی برای خویشتن

دل نگردانم صفایی از غمش

من در این بینم صفای خویشتن