صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۲

حاضر و غایب مگو خداست گواهم

کز دو جهان من به جز تو هیچ نخواهم

دین و دلم رفت و جان و سر برود نیز

برخی راهت تمام حشمت و جاهم

دولت پابوس دوست گر دهدم دست

با همه پستی رسد به عرش کلاهم

نیستم ایمن مگر به حضرت جانان

ور به حریم حرم دهند پناهم

بنده ی خویشم بخوان که با همه خواری

در گذرد شوکت و شکوه ز شاهم

آن قدر از بسترم مرو، چو زدی زخم

کز قدمت عذر خون خویش بخواهم

چشم تو گر کار باده می نکند چون

مست و خراب افکند به نیم نگاهم

از شب هجران مگو قیاس مفرما

زلف پریشان خود به روز سیاهم

کشت مرا با کمال مهر و محبت

هیچ کس آخر نبرد ره به گناهم

تا همه دانند بی وفایی او را

بعد شهادت فکند بر سر راهم

دامن تر بود و کام خشک صفایی

فایده ی آب اشک و آتش آهم