صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۳

کاش مغزی داشتی تا جای خاک

پیر دهقان سرفکندی پای تاک

گر نبودی سفله پرور چرخ دون

غیر رز هرگز نروییدی زخاک

۳

برده دل ها در ید آن شوخ چشم

مست را اری چه باک از انتهاک

هوش تا نبود ز بدنامی چه ننگ

عقل تا نبود ز رسوایی چه باک

نازم آن قاتل که با چندین قتیل

دامنش ز آلایش خون است پاک

۶

تا نگردد متهم در خون من

گو به بالینم بیا بعد از هلاک

جان و تن وقف تو شد قلبی لدیک

دین و دل رهن تو شد روحی فداک

آستین بر اشک ما مفکن که نیست

این علاج سینه های زخمناک

۹

گر به تلبیس از تو پوشم حال دل

چیست حالی چاره این جیب چاک

داغ جانان بر جبین من به حشر

چون صفایی را برآرند از مغاک