صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۰

عاشق اول هدیه ای کز بهر جانان بایدش

دست شستن از جهان دل کندن از جان بایدش

طالب جمع حواس خاطر و حفظ حضور

حلقه ها در گردن از زلف پریشان بایدش

گو به زلفی بند و زنجیر علایق در گسل

هرکه چون من رستگاری از دو کیهان بایدش

روی گو در خدمت پیر مغان برخاک سای

مفتی اسلامیان گر عقل و ایمان بایدش

ناله را تأثیر در نوشین لبان نبود بلی

هرکه سیمین ساعد آمد دل ز سندان بایدش

لعل سیراب تواش چون نیشکر باید مکید

جاودان گر تشنه کامی آب حیوان بایدش

هرکه خواهد دست دولت عقد کردن دوست را

رشته ها لعل تر از مژگان به دامان بایدش

دیر یا زود از غمت شادم که خواهم شد هلاک

نیست در خور مرمرا دردی که درمان بایدش

با کمال نقص از خلوت صفایی را مران

تا شناسد قدر صحبت از چه هجران بایدش