صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۴

باشد از آنروز طالعم فیروز

که در آیی به چهر مهر افروز

روز روشن شود مرا شب تار

به محرم در آیدم نوروز

سال ها ز آب و تاب دیده و دل

در فراق تو هر شبم تا روز

بر زمین ریخت اشک کوکب ساز

بر فلک رفت آه کیوان سوز

گرنه از جان و سر عزیزتری

تو بدان طلعت ستاره فروز

سر به پایت چرا نهم هر شب

جان برایت چرا دهم همه روز

حیفم آید ترا که بار آیی

خشم پرور ستمگری کین توز

قهر بر ما مران که کس نکند

جور با دوستان مهر اندوز

به جفا از تو رو نگرداند

از صفایی وفای عهدآموز