صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۲

به پاس عشق مرا هردم از وفای دگر

تلافی از تو نزد سر به جز جفای دگر

مرا به ضربت دیگر بکش چو زخم زدی

عنایتی کن و لازم شمر عطای دگر

به بی وفایی و بد عهدیم سمر کردی

هنوزم از تو بود خوف افترای دگر

گرم به جز تو صنم بوده دیگری معبود

به کیش عشق پرستیده ام خدای دگر

به ماجرای قیامت خوشم که آنجا نیز

کنیم تازه به ذکر تو ماجرای دگر

مگر غم تو که مأوا گرفت در دل ما

جز این خرابه به عالم نیافت جای دگر

نوای مطربم آرد به خود ز پرده نخست

ولی برون برداز پرده ام نوای دگر

به جز من از همه بیگانه وار رو برتافت

مگر سراغ ندارد غم آشنای دگر

طبیب کو به حبیبم رسان که درد مرا

معالجت نتوان کردن از دوای دگر

به سعی مرده کدورت نکاست بلکه فزود

حضور یار صفایی مرا صفای دگر