در دلم هر لحظه صد سودای باطل میرود
تا چه پیش آید کسی را کز پی دل میرود
دل نگهدار از صف مژگان او کز فرط حرص
صد سوار اینجا پی یک نیمبسمل میرود
هست عذرایی مگر در کاروان امشب که باز
از قطار اشک وامق ناقه در گل میرود
دیدم از شوق شهادت بارها در کوی عشق
نیم کشتی کز قفای تیغ قاتل میرود
عشق را بازی نپنداری که نقش مهر دوست
در دل آسان آید اما سخت مشکل میرود
غرقهٔ غرقاب این قلزم همین ماییم و بس
ورنه هرکس زورقی دارد به ساحل میرود
نیست با این کاروان گر آفتابی پس چرا
سایهآسا هرکس از دنبال محمل میرود
خونبهای ماست زخمی دیگر از شمشیر دوست
تا نریزد خونم این حسرت کی از دل میرود
نور مقبول ار صفایی در تو کاملتر شتافت
نیست دور این بحثها بر نقص قابل میرود