صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۴

به مینو منظری دوشم سری بود

که جنات از جمالش مظهری بود

دل از دستش نیارستم ستادن

که زین مشکل مرا مشکل تری بود

مسلمان زاده ی این مایه بی باک

غریب اسلام دعوی کافری بود

ز درد امروز اگر نالم عجب نیست

که دل را هر نگاهش خنجری بود

به خونریز من از هر نیش مژگان

بهر عضوم سرا پا نشتری بود

به رخ زان حلقه ها زلفش زره سار

چو بر گنجی نگهبان اژدری بود

به تسخیر دل و جان بی عزایم

ز چشم فتنه جو جادوگری بود

رخش رخشان چو روز از زلف شب تاب

به عقرب به ز خورشید اختری بود

مرا شوری چنان نز خوی خود خاست

که آن وجد و سماع از دیگری بود

سخن کوته صفایی کی ترا کام

شود شیرین که گویی شکری بود