صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۷

گل رخان کز خار مژگان دم به دم خنجر زنند

کاش مشتاق تماشا را دم دیگر زنند

پادشه را هم بر این ترکان کافر حکم نیست

ور به خون مسلمین بی پرده دامن بر زنند

ترسم آید موجب صد جرم شور عاشقان

آه اگر خوبان قدم در عرصه ی محشر زنند

دادخواهی را مگر سازند دستاویز خویش

در قیامت کشتگان دستت به دامان در زنند

می برد پایان سامان غمت را کو مجال

کز گریبان دست بردارند تا بر سر زنند

دلبران در پرده و بیرون فتاد از پرده دل

وای بر ما آن محل کز پرده چون مه سر زنند

بر نتابد پنجه شان با ساعد روح القدس

ورنه با این دست و بازو راه پیغمبر زنند

جامه گلناری کنند از خون حلق آنگه به عکس

خیمه زنگاری از خط بر لب کوثر زنند

آن دوچشم از یک نگه خوردند خونم بی شراب

چیست تدبیرم صفایی پس اگر ساغر زنند