صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۴

عقل را گیسوی لیلی طلعتان مجنون کند

با دل مجنونم این زنجیر یارب چون کند

تا به گونا گون بسوزد روز هجر این دل مرا

در شب وصلم به عمد الطاف گوناگون کند

با کمال تنگدستی منت ایزد را که عشق

هر دمم زین اشک و رخ چون سیم و زر قارون کند

کید اندازد نقاب از رخ یکی خورشیدوار

پرتو مهرش زمین را خجلت گردون کند

حسن او بی کوشش صیاد چندین دل برد

عشق او بی جنبش جلاد چندین خون کند

رشحه ای از لعل نوشین خند شکر خای او

در مذاقم کار صد خم باده گلگون کند

بر سر بالین من مگذر که هر شب تف دل

از تنور سینه ام کاشانه چون کانون کند

دل نهادم بر فراق اما صفایی شوق قرب

هر نفس از حد حلم و حالتم بیرون کند