صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۸

دل ازجراحت تیغم نه آن قدر سوزد

که نوک ناوک غیرت مرا جگر سوزد

توشمع سوزی و من سوزم از حسد که چرا

به بزم عیش توجز من یکی دگر سوزد

به جرم دیده دلم سوخت ز آتش تو بلی

به نیستان چو فتد شعله خشک و تر سوزد

مرا نسوخت جفای تو سخت دل چندان

که روز و شب دلم ا زآه بی اثر سوزد

سرشک سوز درونم نکاست بلکه فزود

در آب آتش عشق تو بیشتر سوزد

نبود از دلم آگه سوای دیده کسی

مرا مخالفت اشک پرده در سوزد

چنان ز تابش رخ برفروخت شعله حسن

که دین و دانش و هوشم به یک شرر سوزد

دل ازخیال تودرسینه هر شبم تا کی

چوشمع در لگن از شام تا سحر سوزد

نسوخت نشتر الماس دشمنان هرگز

مرا چنان که دل از ناوک نظر سوزد

صفایی از پی بدرود من تو زودتر آی

مباد آتش عشقم که بی خبر سوزد