صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰

گر به خواری خون من ریزد به خاک آستانت

به که بردارم به حسرت سر ز پای پاسبانت

ور به من داری روا جوری که بر دشمن پسندی

آن قدر کآید مصور دوست دارم بیش از آنت

پایمردی گر کند لطف قدیمم روزگاران

روی مالم بآستینت فرق سایم بآستانت

با همه کین در ره ی عشق تو دادم دین و دنیا

وه چه خواهم کرد با خود ببینم مهربانت

داد ما را در غم عشقت عجب صبری سبک پا

آنکه کرد از اقتضای حسن چندین سرگرانت

گرچه دقت ها ز مو باریک تر کردیم عمری

باز دانم نکته ها سر بسته در دل از میانت

وصف ما پیش کمالت ناقص است اما چه حاصل

میهمان خود که ز آن معنی که می زیبد به شانت

پیش چشم شور بختان تا توانی رو ترش کن

کز سخن تلخی برد بیرون لب شیرین زبانت

رنج هجران را صفایی صبر ورزیدن چه جبران

چاره ی این غم ندانم جز به جانان بذل جانت