صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹

قیامت خوانمت بهر چه قامت

که نبود بی حسابی در قیامت

مرا هست از شکیبایی تزلزل

ترا بر بی وفایی استقامت

به دل دادن مکن کس را نکوهش

ترا باید ز دل بردن ملامت

به وصلت جان بدادم از ندانی

به هجرانم چه حاصل زین ندامت

بود جز چهر کاهی و اشک لعلی

علیل عشق را چندین ملامت

مباحت بود مالم بی تلافی

حلالت باد خونم بی غرامت

دلا تسلیم جانان زیبدت جان

چه باشد ور نه سودت زین سلامت

دلی بربود و صد جانم ببخشود

بزرگی بایدش با این کرامت

سعادت یار و یارم باز گشتی

اگر بختم گذشتی از شآمت

به پایش جان فشانم دست من نیست

نبود این سخت جانی از لآمت

صفایی نیست گر پا بست جانان

چرا کرده است در کویش اقامت