بیا ساقی دمی کم همدمی نیست
نمی در ده که دنیا جز دمی نیست
بیا بنگر که جز آیینه و جام
نشان ز اسکندر و نام از جمی نیست
به جز لعل می آلودت مکیدن
دل مجروح ما را مرهمی نیست
به کوی عشق هر کس ره ندارد
مر او را در دو عالم عالمی نیست
تنی راکز غمت قسمت ندادند
دل شادی و جان خرمی نیست
به جای سبزه جان جوشید ازین خاک
عجب جایی وز یبا سرزمینی است
گدای درگه شیرین کلامان
بود خسرو ور او را درهمی نیست
به چهرت فارغیم از گندم خال
درین جنت همانا آدمی نیست
جز این یک غم که شادی از غم ما
ز بیداد توام دیگر غمی نیست
قلم را زین قضیت قصه مسرای
که در عالم صفایی محرمی نیست
نه دل هم راز خود می پوش هر چند
حکیمی سر نگهداری امینیست