صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۲

از جان و سر دریغ ندارم به پای دوست

هر دم به موجبی سر و جانم فدای دوست

تا عمر جاودان دهدم دوست در عوض

زیبد که زنده زنده بمیرم برای دوست

ای دل ز جان بدر شو و ترک حیات کن

گر در هلاک ما و تو باشد رضای دوست

از روی مهر گو نظری سوی ما فکن

تا روی ما طلا شود ازکیمیای دوست

نالند ناگزر به جهان هر کس از رهی

خلق از جفای دشمن و ما بر وفای دوست

او قصد قتل دارد و من چشم قرب کاش

سبقت برد دعای من از مدعای دوست

ای شه گدای دولت دنیا تویی نه ما

پس دیگر از چه فخر کنی بر گدای دوست

با طول روزحشر ز سر گیرم این حدیث

کوته فتد کجا به اجل ماجرای دوست

محروم از آستان چو صفایی مران دگر

آن را که دیده باز بود برعطای دوست