صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۰

گر نه به دل هر نگهت خنجری است

این همه پس دیده چرا خون گریست

نالشم از بس به سر آتش فشاند

بالش تن توده ی خاکستری است

خاک بلا باشد و پهلوی مرگ

در شب هجرانم اگر بستری است

زخم تو بر سینه بد از مرهمم

کآن به تماشای تو دل را دری است

دست غمت تا به تنم پا فشرد

هر بن موئیم سر نشتری است

توبه ده از توبه که امشب مرا

ساقی مجلس بت سیسنبری است

بیت من از طلعت او تبتی است

بزم من از قامت او کشمری است

حرمت می خاست به چندین وجود

خاصه چو از دست پری پیکری است

سر به قدم سود صفایی چراست

گرنه به سر با تو مر او را سری است