صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳

مژده ای دل که روز قربان است

حکم از یار و کار با جان است

عاشقانت چو خاک خفته به راه

که ترا باز عزم جولان است

تا مگر پا نهی بر او سرها

همه با خاک راه یکسان است

والهان منتظر تماشا را

هان برون آی وقت بستان است

پی دیدار گلشنت دل را

ناله های هزار دستان است

پرده برزن ز رخ که یاران را

سر سیر گل وگلستان است

یار چندان که راند خشم و عتاب

شوق یاران هزار چندان است

سر عاشق به پای مرکب دوست

گوی گویی به دست چوگان است

با صفایی مصاف غمزه یار

رزم سرباز و جنگ افغان است