غمت بر تابه ی عشقم چنان سوخت
که زین سودا نه دل تنها که جان سوخت
جدائی در جوانی ساخت پیرم
بهارم سال ها پیش از خزان سوخت
مرا دل خواست تا سوزد به کیفر
از آن آتش که زد خود در میان سوخت
به پیری ز آن جوانم آتشی خاست
که هم پیر از شرارم هم جوان سوخت
مرا سوزاند و دودی برنیامد
کجا زین پخته تر کس را توان سوخت
کمانی راند در کف سینه ام را
که از تیر نخستینش نشان سوخت
که دامن زد بر آن دوزخ ندانم
کش از یک شعله سر تا پا جهان سوخت
شرارم نیست پیدا ورنه صدره
ز آهم هم زمین هم آسمان سوخت
حدیث عاشقی از من مپرسید
که ازتقریر یک حرفم زبان سوخت
صفائی نز شکیبائی خموشم
که زین آتش مرا بر لب فغان سوخت