صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱

مشاطهٔ زیبایی آراسته چنبرها

زان سلسله تا بندد بر هر سر مو سرها

در بارگهت ایدر ره یافتم از هر در

تا روی رجا یکسر برتافتم از درها

عشاق نزیبد عشق با غیر تو ورزیدن

ز آنرو که ترا تنهاست حسن همه دلبرها

مهر تو برون افکند هر نکته که پوشیدیم

ورنه نشد این راز افسانه ی کشورها

چون خاک رود بر باد سرها به سر کویت

نبود عجب ار در پای افتد ز سر افسرها

گر شرح صباحت را تا حشر نگار آرند

از حسن توفصلی بیش نبود همه دفترها

در مجلسِ می خواران ، سرمستی و بیهوشی،

از جنبش ساقی خاست نز گردش ساغرها

از دست و زبان نامد توصیف کمالاتت

کآرایش دیگر داد زیب تو به زیورها

کونطق صفایی را کاوصاف تو بسراید

عاجز شده لب بستند زین باب سخنورها