رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۳

چنان گشته ام ناتوان از جدایی

که نتوان دگر شد چنان از جدایی

مه هستیم یافت نقصان ز دوری

گل عشرتم شد خزان از جدایی

گمان داشتم کز جدایی بمیرم

یقین شد مرا این گمان از جدایی

بیا تا ز بوی مزارم بدانی

که اینجا یکی داده جان از جدایی

نخواهم زمانی جدا زیست از تو

دهم جان زمان تا زمان از جدایی

جدایی مکن تا توانی که ما را

از این بیش نبود توان از جدایی

رفیق از جدایی عجب گر نمیرد

رسیده است کارش به آن از جدایی