رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۶

اگر رود سر من چون حباب بر سر می

نمی رود ز سر من هوای ساغر می

تو و بهشت و من و میکده برو زاهد

تراست گر می کوثر مراست کوثر می

من آن حریف سمندر طبیعتم که مرا

دماغ تر نشود جز به آتش تر می

چه غم ز گردش مهر و مهم به میخانه

هلال جام بود تا به دور اختر می

ز جام جم اگر آب خضر دهند مرا

که این به جای میست آن به جای ساغر می

نه جام جم به بر من بود مقابل جام

نه آب خضر بود پیش من برابر می

به من که تفته روانم ز تاب رنج خمار

به من که سوخته جانم ز سوز اخگر می

بده پیاله ای از آب جانفزای شراب

بیار جرعه ای از راح روح پرور می

رفیق روز و شب از مهر و ماه مستغنی است

ز نور جوهر جام و صفای گوهر می