رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۰

بسی ز اهل وفا گرچه از جفا کشتی

به این جفا که مرا می کشی که را کشتی

برای غیر مرا کشتی آفرین بر تو

که بهر خاطر بیگانه آشنا کشتی

ز شادی غم من وز غم جدائی تو

مرا جدا و رقیب مرا جدا کشتی

شدی به کشتن اغیار و کشتی از رشکم

به کشتن دگران رفتی و مرا کشتی

چو می کشد غم عشق تو امشبم امروز

گرفتم این که نکشتی مرا تو یا کشتی

دمی بر آتش بیگانگان دمیدی از آن

چراغ خویش دمیدی و شمع ما کشتی

رفیق بلبل باغ تو بود داد دلت

چگونه بار که آن مرغ خوشنوا کشتی