رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۵

خوش آنکه کشی باده و از خانه برآیی

مستان و غزل‌خوان به سر رهگذر آیی

من کز خبر آمدنت حال ندارم

حالم چه بود گر به سر و بی‌خبر آیی؟

بهر نگهی چند شب و روز نشینم

بر هر سر راهی تو ز راه دگر آیی

یک امشبم از عمر بود باقی و خواهم

گر شام نیایی به سر من سحر آیی

نورسته نهال تو و از دیده رفیقت

امروز دهد آب که روزی به بر آیی