رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۴

ز تست ما را امید یاری به توست ما را امیدواری

خدا امید ترا برآرد امید ما را اگر برآری

گذشت عمری که هست کارم شبان و روزان فغان و زاری

ز جور یاری که هست کارش بیار خصمی به خصم یاری

گذشت کارم ز کار همدم مجوی درمان مخواه مرهم

چه نفع درمان به درد مهلک چه سود مرهم به زخم کاری

بود که روزی رسی ز راهی به خسته‌جانی کنی نگاهی

نهاده‌ام دل به دردمندی گرفته‌ام خو به خاکساری

به عجز گفتم ترا شود دل به رحم مایل ولی چه حاصل؟

نداد سودی فغان و ناله نکرد کاری خروش و زاری

رفیق با من جفا و جورش نباشد اکنون که هست با من

همیشه شغلش ستیزه‌جویی مدام کارش ستم‌شعاری