رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۴

جان و دلم راست صد رخنه هر سو

زان تیر مژگان زان تیغ ابرو

برد از کفم دل طفلی چه سازم

من سست پنجه آن سخت بازو

چشم بد غیر یارب نبیند

آن عارض خوب آن روی نیکو

بردند از کف دین و دل من

آن چشم ترک و آن خال هندو

خونم چو ریزی در کوی خود ریز

کافتد سر من بر آن سر کو

یکدم نباشم یکدم نباشد

بی فکر او من در فکر من او

تا جان سپارد دل برندارد

یکدم رفیق از آن سر کو