رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۳

بیندیش ای پسر از آفت چشم بداندیشان

بپوشان روی خوب خویش از چشم بد ایشان

به حال زار من گاهی نگاهی باز خوش باشد

که خوش باشد نگاهی گاهی از شاهان به درویشان

وفا ورزیدم و آن را هنر پنداشتم عمری

ندانستم هنر عیب است در کیش جفا کیشان

نرنجم گر به جای من بد اندیشد بداندیشی

که جز اندیشه ی بد نیست آیین بداندیشان

منه ای همنشین بر زخم من مرهم که از مرهم

شود ناسورتر ریش دل مجروح دلریشان

ز جور یار و صبر خویش حیرانم چه حالست این

که گردد کم ز کم هر روز این و بیش از پیش آن

تو بر رغم رفیق از زانکه با بیگانگان خویشی

روا باشد که او بهر تو شد بیگانه از خویشان