رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۱

دور شد از یکدگر دور ز جانان من

جان من از جسم من جسم من از جان من

داغ تو و درد تو هست مرا خوش که هست

مرهم من داغ تو درد تو درمان من

از غم دلبر دلم خون شد و آن خون همه

از مژه ی خونفشان ریخت بدامان من

چاک گریبان من هر که ببیند کند

چاک گریبان خود همچو گریبان من

سیل سرشکم گذشت از سر افلاک کو

نوح که تا بنگرد موجه ی طوفان من

وای بر اهل حساب گر بدرازی رفیق

روز قیامت بود چون شب هجران من