رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۷

بیا ای بت دمی در کعبه از بتخانه مسکن کن

بگردان کعبه را بتخانه زاهد را برهمن کن

مکن محرومم از فیض نگاه گاه گاه خود

به چشم مرحمت گاهی نگاهی جانب من کن

کشد تا سرو و گل شرمندگی زان عارض و قامت

گهی مأوا به بستان گیر گاهی جا به گلشن کن

ندانی گر یقین حال دل ما و دل خود را

گمان شیشه و خارا قیاس سنگ و آهن کن

کنی تا چند هر شب شمع بزم غیر آن رخ را

شبی بزم مرا زان ماه عارض نیز روشن کن

ترا با دوست کاری نیست چون جز دشمنی کردن

به دشمن ناتوانی دوست را ای دوست دشمن کن

قبای هستیم دست اجل گو بی تو چاک ای دل

ز دامن تا گریبان وز گریبان تا به دامن کن

رفیق اکنون که ناوک بر نشان می افکند جانان

بلی جان را نشان ناوک آن تیرافکن کن