رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۵

چند از دست تو سوزد جان من

رحم کن بر جان من جانان من

جان من درد تو و داغ تو چند

بر دل من باشد و بر جان من

دامنم پرخون دل شد بسکه ریخت

خون دل از دیده در دامان من

شرم بادم زین مسلمانی که برد

نامسلمان کودکی ایمان من

غافل از درمان درد من مباش

ای طبیب درد بی درمان من

ترسم آخر چشم خون افشان کند

آشکارا قصهٔ پنهان من

نیست هست از هر چه در عالم رفیق

جز حدیث عشق در دیوان من