رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۴

به عالم حاصلی جز غم ندارم

ولی یک جو غم عالم ندارم

به جز غم در جهان همدم ندارم

وگر غم هم نباشد غم ندارم

چنان خو کرده ام با غم که گر غم

ندارم خاطر خرم ندارم

بهر جورم که خواهی امتحان کن

که من در صبر پائی کم ندارم

از آن خو با جفا دارم که هرگز

وفا چشم از بنی آدم ندارم

کسی کابم زند بر آتش دل

به غیر از دیده ی پرنم ندارم

من و جام دمادم ز آن که بی می

امید زندگی یک دم ندارم

به دل بس داغ دارم لیک در دل

رفیق اندیشه ی مرهم ندارم