رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۱

به بلا زار و مبتلا که منم

کس مبادا در این بلا که منم

چون ننالم گرم طبیب تویی

در چنین درد بی دوا که منم

ای که پرسی کجاست خانه ی غم

گر ز من بشنوی کجا که منم

غیر کو با تو آشنا باشد

گر چنین است آشنا که منم

آنکه گویندم چه خواهد گفت (؟)

گر بداند چنین مرا که منم

گفتمش جز وفا ندیده ستم

از تو نسبت به اقربا که منم

گفت چشم وفا مدار رفیق

از چنین شوخ بی وفا که منم