رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۳

به از عشق و گدایی منصب و جاهی نمی‌دانم

گدای عشقم و خود را کم از شاهی نمی‌دانم

نیم از زور بازو کوهکن لیکن چو کار افتد

به پیش همت خود کوه را کاهی نمی‌دانم

به سوی مقصد ای خضرم خدا را رهنمایی کن

غریب و بی‌کس و سرگشته‌ام راهی نمی‌دانم

نکردی باخبر یار مرا از حال زار من

چرا امشب دگر ای ناله کوتاهی نمی‌دانم

نباشد ای پسر حُسنی چنین فرزند آدم را

فرشته یا پری یا مهر یا ماهی نمی‌دانم

هزارم درد دل باشد ولی از بی‌زبانی‌ها

چو می‌بینم تو را من ناله و آهی نمی‌دانم

رفیق از من مپرس احوال من پیوسته در عشقش

که گاهی حال خود می‌دانم و گاهی نمی‌دانم