رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۶

ما را نه چشم یاری نه یار مهربان هم

او را نه این ترحم ما را نه این گمان هم

بودم حریف خلوت عمری چه شد که اکنون

نه جا به صدر دارم نه ره بر آستان هم

دلدار بود بدخو شد چرخ هم جفاجو

کم بود خصمی او شد خصمم آسمان هم

از پیر می برد دل حسن جوان، تو آنی

کز پیرو هم جوان دل بردی تو از بتان هم

سرگشته ام به کویت کز رشک غیر آنجا

بودن نمی توان و رفتن نمی توان هم

عشق رفیق زین پس مشکل نهفته ماند

در شهر شد فسانه، در دهر داستان هم