رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۵

بر آن سرم که دل به دلبری ندهم

به آنکه داده بگیرم بدیگری ندهم

کنم ز روی بتان منع چشم و دل هر دو

به ناز سنگدلی و ستمگری ندهم

دهم به خشک لبی جان و لذت لب خشک

به زمزمی نفروشم به کوثری ندهم

از آن شراب که اندر خم سفالین است

به گنج خانه ی جمشید ساغری ندهم

ز لاله و سمن این دل دمی که نگشاید

چسان به لاله عذار سمنبری ندهم

نهال گلشن عشقم رفیق غیر از مهر

شکوفه ای نکنم جز وفا بری ندهم