رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۹

چگونه از سر کوی کسی بار سفر بندم

که آنجا دل گشاید یار چون من کاربر بندم

نخواهم بشنود کس بوی آن گل چون کنم اما

بکوی او چو نتوانم ره باد سحر بندم

ندارم صبر تا آید جواب نامه ام آن به

که دل را نامه سان بر بال مرغ نامه بربندم

ببندم چشم چون از روی خوب آن پسر ناصح

گرفتم دیده از دیدار خوبان دگر بندم

دم رفتن شد از بالین من یکدم مرو تا من

گشایم چشم بر روی تو از عالم نظر بندم

نه در کف سیم و زر در دست دارم این نمی دانم

چگونه طرف از آن سیمینبر زرین کمر بندم

خوش آن ساعت که آید یار و من خیزم رفیق از جا

گشایم در به روی یار و بر اغیار بربندم