رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۱

چنان ز عشق تو بدنام خلق ایامم

که کس ز ننگ بر کس نمی برد نامم

عجب ز شربت وصل تو گر شود شیرین

ز زهر هجر تو این سان که تلخ شد کامم

مجوی از دلم آرام دیگر ای همدم

که برده مهر دلارام از دل آرامم

زند به روز و شبم طعن تیرگی بی تو

کنی طلوع چو مه یک شب از لب بامم؟

ز یمن عشق شب و روز سرخوشم که پر است

ز خون دل قدحم و ز شراب غم جامم

ز رنج و غم دمی آسوده نیستم چو رفیق

به عشق این بود آغاز چیست انجامم