رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۹

همه از عشق من مات و من از عشق تو حیرانم

نمی دانم چه عشق است این چه حسن است این نمی دانم

عیان گر نیست حال این دل مجروح من باری

دلم بشکاف تا بینی جراحتهای پنهانم

چنان مهر توام در جان گرفته جا که مهر تو

برون ناید ز جانم گر برون آید ز تن جانم

طبیبا دردم از یار است از درمان من بگذر

که درمان توام درد است و درد تست درمانم

نمی گردد جدا از روزگارم تیرگی بی تو

ندارد صبح وصل از پی همانا شام هجرانم

جدا زان گل مگو چونی که دور از گلشن وصلش

رفیق آن عندلیبم من که محروم از گلستانم