رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۶

بیا ای مونس شبهای تارم

که از هجرت سیه شد روزگارم

بیا جانا که تا رفتی تو رفته است

هم از جان صبر و هم از دل قرارم

خوشا روزی که با خیل سگانش

در آن کو پاسبانی بود کارم

شدم تا از سگان کوی او دور

به چشم مردمان بی اعتبارم

بر آنم بعد ازین چون نیست راهی

ز جور مدعی در کوی یارم

نشینم بر سر راهش که ناگاه

از این ره بگذرد گر شهسوارم

ز ابر دیده بارم اشک شاید

کند رحمی به چشم اشکبارم

ز بس ترسیده ام از هجر زین پس

به کوی یار اگر افتد گذارم

رفیق آنجا شوم گر خاک مشکل

برد باد از سر کویش غبارم

به من گر دشمن جان است یارم

من او را از دل و جان دوست دارم

کنارم شد ز خون دیده گلگون

که رفت آن خرمن گل از کنارم

دهم جان و خوشم گر روشن از تو

نشد در زندگی شبهای تارم

که شاید شمع رخسار تو گردد

چراغ تربت و شمع مزارم

به درد و غم از آن نالم شب و روز

که دور از یار و مهجور از دیارم

عنان نگرفتم او را آخر افسوس

که رفت از کف عنان اختیارم

رفیق از آه گرمم می توان یافت

که پنهان آتشی در سینه دارم