رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۴

عیانست از رخ کاهی، ز اشک ارغوانی هم

که دارم درد پنهانی به دل داغ نهانی هم

به خونم کش که مرگ و شربت مرگ از تو عاشق را

ز عمر جاودانی به ز آب زندگانی هم

توانی کشت در یک لحظه چون من صد اگر خواهی

و گر خواهی به یک دم زنده کردن می توانی هم

بود از ماهرویان مهربانی خوش، تو آن ماهی

که باشد مهربانی از تو خوش نامهربانی هم

نه من در عهد پیری شهره ی عشق جوانانم

که در عشق جوانان شهره بودم در جوانی هم

کنم پیوسته تا منع رقیبان از سر کویش

بر آن در روز دربانی کنم شب پاسبانی هم

رفیق ار بی زبانم من چه غم چون هست یار من

زباندانی که می داند زبان بی زبانی هم