رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۱

ز تیغ ناز شوخی می‌تپد دل

درون سینه ام چون مرغ بسمل

به وصل او رسیدن سخت دشوار

به هجرش زیستن بسیار مشکل

من بی دست و پا تا چند باشم

ز هجران دست به سر پای در گل

بود عیش من و دل تلخ پیوست

ز حرف تلخ آن شیرین شمایل

از آن لب هر که شد ناکام، گردید

به کامش شهد شیرین زهر قاتل

اگر میل دل تو سوی من نیست

دل من نیست جز سوی تو مایل

بدریائی افتاده در عشق

که نه پایان بود او را نه ساحل