رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۷

رفتی و رفت از غمت ای غمگسار دل

آرام جسم و طاقت جان و قرار دل

دور از تو ای ربوده ز دست اختیار دل

درمانده دل به کار من و من به کار دل

رحمی خدای را به من و دل که مانده او

دل زیر بار عشق تو من زیر بار دل

گفتی که دل مده ز کف ای پند گو چه سود

اکنون که رفت از کف من اختیار دل

جز این که شد ز خون جگر لاله گون رخم

نشکفت دیگرم گلی از خارخار دل

شد بی تو صبح و شام من و دل سیه، فغان

از صبح تیره ی من و از شام تار دل

از اشک و آه منع دل و دیده چون کنم

آنست کار دیده و اینست کار دل

روزی که دیده دیده خط و خال او رفیق

شد تار و تیره روز من و روزگار دل