رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۵

ترا یک بار اگر گیرم در آغوش

کنم یکبارگی خود را فراموش

چو گل پیراهنم چاکست چون نیست

در آغوش من آن سرو قباپوش

دهد از خضر و آب زندگی یاد

خط سبزش به گرد چشمه ی نوش

شب قدر است و روز عید با هم

سیه شام خط و صبح بناگوش

فراموشش مکن آن را که دانی

نخواهی گشتنش هرگز فراموش

من از غم سر به روی دوش دارم

نشسته با رقیبان دوش بر دوش

خورم خون من رفیق از رشک و باشد

به بزم مدعی یارم قدح نوش