رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۹

شکر کز انجام خوب و خوبتر ز آغاز خویش

سازگاری یافتم از طالع ناساز خویش

ذره بودم آفتابم همنشین خویش کرد

صعوه بودم شاهبازم کرد هم پرواز خویش

۳

بی زبانی را زبان دانی نمود از روی لطف

همزبان و همنشین و همدم و همراز خویش

جان بتن افسرده و دل مرده بود آورد باز

هم بحال خوبشان عیسی دمی ز اعجاز خویش

ناتوان صیدی که صیادان فکندندش ز چشم

شد قبول خاطر صیاد صید انداز خویش

۶

مدتی بودم بجرگ بلبلان این چمن

نا خوش آوازی خجل از خویش و از آواز خویش

شد همائی سایه افکن وز هماوازان خود

کرد ممتازم ز فر سایه ی ممتاز خویش

آنکه در راه وفا و در طریق مردمی

نه شریک خویش را کس دید و نه انباز خویش

کن نثار خاک پای او رفیق، آری برون

هر گهر کز لجهٔ طبع گهرپرداز خویش