شکر کز انجام خوب و خوبتر ز آغاز خویش
سازگاری یافتم از طالع ناساز خویش
ذره بودم آفتابم همنشین خویش کرد
صعوه بودم شاهبازم کرد هم پرواز خویش
۳
بی زبانی را زبان دانی نمود از روی لطف
همزبان و همنشین و همدم و همراز خویش
جان بتن افسرده و دل مرده بود آورد باز
هم بحال خوبشان عیسی دمی ز اعجاز خویش
ناتوان صیدی که صیادان فکندندش ز چشم
شد قبول خاطر صیاد صید انداز خویش
۶
مدتی بودم بجرگ بلبلان این چمن
نا خوش آوازی خجل از خویش و از آواز خویش
شد همائی سایه افکن وز هماوازان خود
کرد ممتازم ز فر سایه ی ممتاز خویش
آنکه در راه وفا و در طریق مردمی
نه شریک خویش را کس دید و نه انباز خویش
کن نثار خاک پای او رفیق، آری برون
هر گهر کز لجهٔ طبع گهرپرداز خویش