رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۴

گر دهد بلبل ز شوق روی گل جان در قفس

به که گل را در گلستان بنگرد با خار و خس

نه گلم باشد تمنا نه گلستانم هوس

گل مرا روی تو کافی گلستان کوی تو بس

قد غیر و من چه می داند نمی داند چو او

خویش از بیگانه یار از مدعی عشق از هوس

نقد جان ریزم به پای او ندانم چون کنم

غیر نقد جان به چیزی چون ندارم دسترس

روز و شب در کنج تنهائی در این فکرم که تو

با که باشی هم زبان یا با که باشی هم نفس

داد و فریاد از تو دارم از که نالم ز آنکه هست

داد من از دادگر، فریادم از فریادرس

فارغم از خلق و، خلق آسوده اند از من رفیق

نه کسی کاری بمن دارد نه من کاری بکس