رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۹

نمی شوم ز سگ کوی او جدا هرگز

که آشنا نکند ترک آشنا هرگز

به یاد او گذرد عمر ما که عمرش باد

به عمر خود نکند گرچه یاد ما هرگز

ز بخت خود شده ام خاک راه خود رایی

که از غرور نبیند به پشت پا هرگز

به بزم او نبود راه هرگزم آری

به بزم شاه نباشد ره گدا هرگز

چه طالع است کز او نشنوم بجز دشنام

به او اگرچه نگویم بجز دعا هرگز

وصال خویش که داری روا همیشه به غیر

چه کرده ام که نداری به من روا هرگز

بهای خون طلبم هرگز از تو من حاشا

شهید عشق ندانست خونبها هرگز

همیشه قبله ی حاجات من تویی اما

نمی شود ز تو یک حاجتم روا هرگز

گذاشت زنده مرا گر جداییت زین پس

نمی شوم ز تو تا زنده ام جدا هرگز

رفیق از تو نه هرگز وفا نمی بیند

وفا ندیده کسی از تو بی وفا هرگز