رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۰

دل به نازی برد از من باز طناز دگر

کز کفم جان می‌برد چون می‌کند ناز دگر

تا ببازد جان به نازت باز جانباز دگر

ای سراپا ناز، قربان سرت ناز دگر

شهر شیراز است و هر سو شوخ طناز دگر

دلبری را هر طرف با بیدلی ناز دگر

محفل عیش است و هر سو نغمه‌پرداز دگر

هر طرف ساز دگر هر گوشه آواز دگر

زخم یک تاول همان ناگشته به از شست ناز

ناوکی اندازد از پی ناوک انداز دگر

وه چه باغ است اینکه هر سو بگذری در جلوه است

گلبن ناز دگر سرو سرافراز دگر

راز عاشق کی نهان ماند ز معشوقی که هست

طره اش طرار دیگر غمزه غماز دگر

گر سگش دمساز من گردد دمی تا زنده ام

سگ به از من گر دمی سازم بدمساز دگر

زنده را جان می ستاند مرده را جان می دهد

جزعت از سحر دگر، لعلت به اعجاز دگر

خوش بخوان شعر رفیق ای خوش ادا مطرب کزو

نکته‌ای خوشتر نگوید نکته پرداز دگر