رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۸

غمین عشق غم روزگار کم دارد

خود این غم آنکه ندارد هزار غم دارد

حریم دیر کنون فخر بر حرم دارد

که نازنین صنمی چون تو محترم دارد

۳

کسی که چون تو حبیب مسیح دم دارد

طبیب اگر نکند چاره اش چه غم دارد

نشان آنکه رهش زد پریوشی اینست

که خنده گه بگه و گریه دم به دم دارد

جمال حور و کمال فرشته طرز پری

نگار من همه دارد، دگر چه کم دارد

۶

کسی که با سگ کوی پریرخی شده رام

فراغت از پری و گلشن ارم دارد

درون سینه بتی دارم و نپندارم

که هیچ بتکده دیگر چنین صنم دارد

چگونه جان نسپارد ز رشک او عاشق

که زر ندارد و اغیار محتشم دارد

۹

به قطع بادیه حاجت ندارد آن سالک

که از گذرگه دل راه بر حرم دارد

مگو که یار تو کم دارد آن و حسن رفیق

که دارد آن و ز آن نیز بیش هم دارد