رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۸

جلوه که آن تازه جوان می کند

غارت عقل و دل و جان می کند

گفتمش آن تو ندارد کسی

این همه ناز از پی آن می کند

راه دلم غمزه زنان می زند

صید دلم جلوه کنان می کند

جور و جفا بین که برین نا توان

جور و جفا تا بتوان می کند

جور به عاشق همه خوبان کنند

لیک نه چندین که فلان می کند

سرخی خونی که نهان می خورم

زردی رخساره عیان می کند

گوید ازین پس به رفیق این همه

می نکنم جور و همان می کند