رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۱

چکنم که باز آمد شب و یار من نیامد

بگذشت روز و شمع شب تار من نیامد

مه من که بود شمع شب تار من ندانم

که پس ار وفات من چون به مزار من نیامد

ز کنار غیر گفتم به کنارم آید اما

ز کنار او نرفت و به کنار من نیامد

به رهت ز بیقراران بسی آمدند اما

به ره تو بیقراری به قرار من نیامد

نه همین نیامدم من ز پیت که از ضعیفی

ز پی تو آمدن هم ز غبار من نیامد

منم آن ضعیف صیدی که ز ننگ لاغریها

ز شکار افکنان کس به شکار من نیامد

ز وفا رفیق گفتم که به کارم آید اما

که گذشت کارم از کار و به کار من نیامد