رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۳

گر نسوزد دل دلدار به من جا دارد

شمع از سوزش پروانه چه پروا دارد

درد و درمان چه بود از تو چه پروا دارد

دردمند تو به درمان مسیحا دارد (؟ )

هر چه گوید همه از عالم بالا گوید

هر که در دل هوس آن قد و بالا دارد

به گل گلشن فردوس فرو نارد سر

هر که خاری زسر کوی تو برپا دارد

می سزد بر سر خوبانش اگر شاه کنند

کانچه اسباب نکوئیست مهیا دارد

باید آن را که سر عاقبت اندیشی هست

خاطر امروز در اندیشه ی فردا دارد

بلبلی در همه گلزار جهان نیست رفیق

که نه خاری به جگر زان گل رعنا دارد